سروان عراقی «فهمی الربیعی» افسر جوان، خوشگذران و ماجراجویی بود که در روزهای جنگ به خاطر نبردهایی که در آن شرکت داشت، صدام مدال شجاعت را از سینه او آویخت. همین مدال ها و جراحت های زیاد باعث شد تا زمانی مسئول اردوگاه اسیران جنگی ایران در پادگان «الرشید» بغداد شود.
حضور معنوی و مقتدرانه حاج آقا ابوترابی در همین اردوگاه تأثیر شگرفی در روحیه این فرمانده عراقی گذاشت. این تأثیر باعث شد تا سروان فهمی در حین عملیات کربلای پنج، دو کلمه «دخیل الخمینی» را به زبان بیاورد و خودش را پشت خاکریز بچههای ما ببیند.
او کتاب خاطرات خود را از دوران نبرد با عنوان «هنگ ترسوها» در ایران نوشته و برای چاپ به دست دفتر ادبیات و هنر مقاومت حوزه هنری سپرده است.
فصلی از کتاب او در اختیار مخاطبین خود قرار می دهیم:
یک شب زمستانی، که ماه پشت ابرهای سیاه پنهان شده بود و عقربههای ساعت، دقیقا دوازده را نشان میداد، تیپ ما در معرض حملهای سنگین و سریع قرار گرفت. اما داستان حمله از چه قرار بود؟
من آن شب، در مقر تیپ با فرمانده تیپ در حال خوردن ویسکی بودم. او چند دقیقه قبل، از مجلس جشنی که در منزل یکی از کردها به نام «ملاعثمان» برگزار میشد، برگشته بود. این ملا عثمان به تدریج به دار و دسته دوستداران حزب بعث پیوسته بود.
سرهنگ دوم المطیری (فرمانده تیپ) آن شب را در منزل آن مرد کرد گذرانده و یکی از دختران آنجا را مخفیانه به عقد خود درآورده بود. هنگامی که به مقر تیپ بازگشت، برای من حکایت هایی نقل کرد که بر کامیابیاش حسرت خوردم.
ساعت یازده و پانزده دقیقه فضای مقر تیپ پر از بوی شراب شده بود، زیرا افسران، نوش نوش راه انداختند و همگی به خواب عمیقی فرو رفته بودند. فقط من ماندم و سرهنگ دوم المطیری. تا آنجا که جا داشتیم، خوردیم. ناگهان یک دسته موشک که تعدادشان سر به پنجاه میزد، به طرف ما هجوم آورد. هم افسران مست را از خواب پراند و هم اتاق عملیات تیپ را شکافته و تمام خودروها را به آتش کشید. همه افراد هم در محاصره قرار گرفتند.
تمام تلاش من، فرار از مقر تیپ و رسیدن به هنگ اول که سه کیلومتر دورتر از مقر تیپ بود خلاصه میشد. افسران درباره چگونگی خلاص شدن از آنجا با همه جر و بحث میکردند. فرمانده تیپ هم با فرمانده لشگر تماس گرفت و خبر حادثه را گزارش داد.
در کمتر از پانزده دقیقه، مقر تیپ به خرمنی از آتش تبدیل شد و من تنها توانستم خودم را از معرکه نجات داده، به همراه سه سرباز دیگر فرار کنم.
ما از دور شاهد پیشروی نیروهای ایرانی به طرف مقر تیپ و محاصره کامل آن بودیم. فرمانده تیپ به همراه سروان «سرحان گاصد لعیبی»، فرمانده سلاح شیمیایی، سروان «فواد عظیمالدلیمی»، افسر استخبارات، سرگرد «علامحمد عبودالناصری»، فرمانده گردان توپخانه 116 و افراد بسیاری از سربازان گروهان ویژه گارد کشته شدند و آن تعداد ایرانی نفوذ کننده توانستند وارد مقر تیپ شده، آنچه را که در مقر باقی مانده بودند، به دست آورند.
یک هنگ کماندویی از سپاه اول، مقر تیپ دریافت کرد و بر مبنای آن ، خمپارهاندازهای 60 میلیمتری،موشک های تامر، اس پی جی 9، آر پی جی 7، شروع به شلیک کرده، ساختمان تیپ از همه طرف در هم پاشید، اما مقاومت ایرانی ها هنوز پا بر جا بود. هنگامی که برای مدتی مقاومت فروکش کرد، یک گروهان کماندویی به فرماندهی سروان «همام الدلیمی» به طرف مقر تیپ حرکت کرد و به نزدیکی آن رسید و از آنجا که تصور میکرد مقاومت ایرانی ها تمام شده، بدون احتیاط و توجه به طرف مقر حرکت میکرد که با رسیدن به خط کشتار، به طرف آنان تیراندازی شد و از آن گروهان سی نفره،فقط فرمانده گروهان و شش نفر از سربازان توانستند جان سالم به در ببرند و بقیه به طرز فجیعی جزغاله شدند.
یک بار دیگر یک هنگ به اضافه یک گروهان در مرحله اول وارد عمل شدند. هنگ به طرف مقر پیشروی کرد و با نیروهای ایرانی درگیر شد. هنگامی که ایرانی ها توانستند یک ساعت تمام مقاومت کنند، هنگ اول و دوم کماندویی از سپاه اول با هم هجوم برده و توانستند به داخل مقر نفوذ کنند. در آنجا درگیری با نارنجک دستی و سرنیزه شروع شد که حدود شصت نفر از کماندوها کشته شدند و در نهایت با اسیر شدن سه ایرانی غائله ختم شد.
بله. این بود قصه اشغال مقر تیپ 413 که غوغا و سر و صدایی در مقر لشگر 24 به پا کرد؛ چرا که هنوز زمان زیادی از دریافت مدال شجاعت فرمانده تیپ و ارتقاء درجهاش به سرهنگ دومی نمیگذشت. بدشانسی دیگر این بود که «هشام صباح الفخری» که به عنوان نماینده صدام برای اداره عملیات حوزه شمالی به منطقه اعزام شده بود، در آنجا حضور داشت و از اشغال مقر تیپ هم کاملا باخبر بود.
بعد از بازجویی از سه اسیر ایرانی که منجر به شکنجه شد، لشگر 24 توانست اطلاعات نظامیای پیرامون حضور و مقاصد آینده نیروهای ایرانی در منطقه شمالی به دست آورد. هشام صباحالفخری پس از پایان بازجویی گفت:
- آن سه ایرانی را پیش من بیاورید.
سریع آنان را نزد هشام بردند. او گفت:
- به (امام) خمینی فحش بدهید!
آن سه اسیر ایرانی بدون هیچ حرکتی در جای خود ایستادند. هشام از جای خود برخاسته و چند سیلی سنگین به صورتشان زد و گفت:
- چرا؟ چرا؟ چرا؟
به طرف هلیکوپترش رفت و از محافظانش خواست که آن سه نفر را هم بیاورند. آن سه سرباز ایرانی به همراه هشام سوار هلیکوپتر شدند. همراه آنان، سربازان محافظ هم که سلاحهایشان را به طرف آن سه ایرانی نشانه رفته بودند، سوار شدند. هلی کوپتر به پرواز درآمد. هشام در آسمان به سه ایرانی گفت:
- شما را پیش خمینی میفرستم. به او بگویید: هشام به تو سلام میرساند! ها... ها... ها ...
و حسابی خندیده بود. وقتی هلیکوپتر به نزدیک مرز رسید، بسیار بالا رفته بود. از بالای هلیکوپتر در حالی که سربازان و اهالی «قلعه دیزه» از پایین شاهد بودند، آن سه سرباز ایرانی به پایین انداخته شدند و پس از غفلت خوردن بر قلههای بلند که چون توپی غلتان از نقطهای به نقطه دیگر میافتادند، سرهایشان از بدنشان جدا شد.
هشام این مناظر را میدید و لذت میبرد و میگفت:
- به هیچ یک از ایرانی ها رحم نکنید!
یکی از افسران گفت:
- قربان! به نظر میرسد یکی از آنان زنده باشد.
- به هیچ وجه، من مطمئن هستم. زیرا در هر درگیری تعدادی از اسیران ایرانی را از همین ارتفاع به پایین انداختهام، طوری که یک بار یکی از آنان قبل از سقوط مرد. چند وقت پیش هم تعدادی از سربازان عراقی که از درگیری با ایرانی ها در شرق بصره فرار کرده بودند، از همین ارتفاع پایین انداختم.
بعد از چند روز با توجه به این که مقر تیپ به تلی از خاک مبدل شده بود، مقر ما به نقطهای نزدیک به «رانیه» در سلمانیه منتقل شد.
در گزارشهایی که پس از تحقیق پیرامون چگونگی نفوذ نیروهای ایرانی به مقر تیپ منتشر شد، آمده بود که ایرانی ها از شکاف «هیلشو» و با همکاری اهالی منطقه و پوشیدن لباس های کردی و خرید و فروش اجناس توانستهاند به منطقه نفوذ کرده و در قلعه دیزه مستقر شوند.
به نظر میرسد که ایرانی ها توانستند به تمام اهدافشان برسند،زیرا خسارتهای ما شامل این موارد بود:
1- 60 کشته و مجروح .
2- از بین رفتن سیزده ایفا و واز.
3- نابودی بیست دستگاه بیسیم.
4- نابودی یک دستگاه رازیت پیشرفته.
5- تخریب کامل مقر تیپ.
6- کشته شدن تعدادی از افسران بلند پایه که از جمله آنها سرهنگ ستاد عبدالرحمن العبیدی،سرهنگ دوم ستاد ثامر حسن الیاسری از لشگر 24 بود.
منبع: سایت ساجد