شهید آوینی هنگام ضبط برنامه در خرمشهر وقتی راجع به شهادت صحبت می کردیم بی اختیار اشک می ریخت. این حالت یک آدم عادی نیست، باید به یک جایی رسیده باشد. به سید گفتم دیگر اشک توی چشمهایمان نمانده، ما شرمنده می شویم نمی توانیم برای شهادت بچه هایمان گریه کنیم، با حالت خاصش حیا می کرد و اشکهایش را از پشت عینک با دستانش پاک می کرد .
با کسب اجازه از بزرگان علم و ادب من از شهر شریف سیدمرتضی آوینی، و یا بهتر بگویم از شهر سید مرتضی آوینی ها و سعید یزدان پرست ها، خدمت برادرها رسیده ام. از من بی شخصیت خواسته اند که راجع به شخصیت شهید سید مرتضی آوینی صحبت کنم. برایم مشکل است، اما تا آنجا که بتوانم در خدمتتان هستم. من شهید سید مرتضی آوینی را در سال 59 زمانی که 17 سال بیشتر نداشتم – با «حقیقت» دیدم و سال 71 با «روایت فتح» شناختم. بعد از شهادت عزیزانمان در 8 سال دفاع مقدس و رحلت جانکاه و از یاد نرفتنی امام راحلمان در سال 68، به خاطر بی مهری ها، و بی توجهی ها و کم لطفی ها و غریب بودن، و به واسطه ی از دست دادن دوستان عزیز بهتر دیدیم توی خانه بنشینیم و به کار خودمان برسیم. هر کس می آمد از صدا و سیما، از هر جای دیگر، صحبتی با آنها نمی کردم. من ابتدای مجلس به برادرها گفتم: «اگر من صحبت بکنم، بحثم نه علمایی است و نه عقلائی است؛ من بسیجی صحبت می کنم».
شهید آوینی هنگام ضبط برنامه در خرمشهر وقتی راجع به شهادت صحبت می کردیم بی اختیار اشک می ریخت. این حالت یک آدم عادی نیست، باید به یک جایی رسیده باشد. به سید گفتم دیگر اشک توی چشمهایمان نمانده، ما شرمنده می شویم نمی توانیم برای شهادت بچه هایمان گریه کنیم، با حالت خاصش حیا می کرد و اشکهایش را از پشت عینک با دستانش پاک می کرد. می گفت سید صحبت بکن – وقتی از شهادت بچه ها صحبت می کردیم می گفت سید! بگو، این مظلومیت را باید رساند (گریه حضار) مظلومیتی که خودش نهایتاً در عصر قحطی شهادت پرچم دارش بود. خوشا به سعادتت سید. اینقدر اصرار کردی تا شهردار شهری در آسمان شدی! این مظلومیت شیعه را می رساند. سید مرتضی شیعه ی آگاهی بود که در بتخانه ها قد علم می کرد.
در این تعطیلات که همه سرگرم خوشی با خانواده بودیم، آمد جبهه، آمد آنجا که جایگاهش بود. ساعت 10 شب بود که در زدند، دیدم سید است، گفت: سید آمده ام تو را ببینم، روحیه بگیریم. خدایا این چه بود. این چشمان زیبا چه می گفت؟ ما متوجه نبودیم. با برادران گروه روایت فتح آمده بود. و اینها که بسیجیان مظلوم این مملکتند و با مظلومیت دارند این کار را انجام می دهند، از صادق ترین نیروهایی هستند که دلشان برای تک تک دردمندان بسیجی می سوزد. گفت: سید می خواهیم به فکه برویم. گفتم: آخه مرد، توی تعطیلات!؟
گفت: سید ما این حرفها را نداریم. ما آن چیزی را که در جنگ کشیدیم، مظلومیتی که مردم ما متحمل شدند، اسارتی که مردم ما کشیدند، بدبختیهایی را که بسیجیان تحمل کردند، دردهایی که امام و مسئولین نظام کشیدند، نتوانستیم بیان کنیم. ما باید این حقایق مدفون در خاکها را پیدا بکنیم و در این راه آنقدر تلاش می کرد که من متعجب مانده بودم هنگامی که اذن آمد، او هم رفت و به شهادت رسید.
و من از برادران می خواهم که ما را در خوزستان رها نکنید. آنجا که خون این عزیزان ریخته شده است. سید را بردم منزل خانواده ای که دو تا از پسرهای رزمنده اش و همسر و دخترش شهید شده بودند. از همان لحظه ای که چهره ی پدر این چند شهید را دید تا لحظه ای که ما بلند شدیم برای رفتن گریه می کرد. آن پیرمرد چند کلام که صحبت کرد سید از خود بیخود شد، با اینکه آن خانواده را نمی شناخت ولی به قول فرمایش برادرها روحش با روح شهدا و با خط ولایت هماهنگی داشت. هنرمندی بود که در جبهه و جنگ پرچم دفاع از ولایت فقیه را بر دوش داشت و تا به خون خود آغشته اش نکرد آن را زمین نگذاشت و داریم برادرهایی که این پرچم را بر زمین نگذارند و حقانیت و مظلومیت ولایت فقیه و بچه های بسیج و مردم حزب الله را به تصویر بکشند. سید مرتضی بعد از دیدار با پدر شهید گفت: سید من اصلاً حال ندارم، این دیدار حال را خراب کرد و من نتوانستم دیشب استراحت بکنم.
همسر ایشان زمانی که پیکرش را به خاک می سپردند چند کلام بیشتر نگفت و چه زیبا گفت که: من دوست دارم اگر عمری داشته باشم دنیا را از چشمهای شهید سید مرتضی آوینی ببینم. چرا که نگاه او حقیقت بود.
منبع: سایت ساجد