سردار سرلشکر غلامحسین افشردی (حسن باقری) جوانی انقلابی و مؤمن بود که در سالهای دفاع مقدس با تکیه بر ایمان و اخلاص خود دوست و دشمن را به حیرت واداشت.
او که قلمی زیبا و دلنشین داشت در روزهای پر حادثه منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی آنچه دیده را به رشته تحریر در آورده بود. او این خاطرات که حال و هوای آن روزهای آتش و خون را دارد و بیانگر مقاومت و فداکاری مردم انقلابی ایران است را در دفتری یادداشت کرده بود. دفتری که توسط برادر گرامی این شهید در اختیار «تابناک» قرار گرفت و برای اولین بار منتشر می شود. ضمن سپاس از اعتماد این برادر عزیز با هم بخش هایی از یادداشتهای سردار سرلشکر غلامحسین افشردی (حسن باقری) از روزهای 21 و 22 بهمن 1357 را با هم مرور می کنیم.
لازم به یاداوری است که اسامی خیابانها و میادین این نوشته مربوط به نامهای آنها در قبل از پیروزی انقلاب اسلامی است که به جهت امانتداری هیچگونه تغییری در آنها ایجاد نشده است.
-------------------------
روز جمعه 21/11/57 از عصر اعلام کرده بودند که قرار است در شب، نزدیک یک ساعت فیلمی از آمدن آیتالله خمینی را نشان دهند و امروز، درست هشت روز از آمدن امام خمینی به ایران میگذرد و بختیار همان رجزخوانیهای گذشته را دارد و گفته بودند، 140 همافر اعدام کردهاند و 44 تای دیگر را هم میخواهند به زودی اعدام کنند و در حین نشان دادن فیلم به پادگان نیروی هوایی فرح آباد حمله میکنند. (از طرف گارد)
ما رفتیم این فیلم را دیدیم که البته فرق چندانی با فیلم اولیه نداشت. از ساعت نه و نیم تا ده و نیم، وقتی آمدیم تا ساعت 12 و یک نیمه شب، صدای مردم بود و تظاهرات و تلفنهای گوناگونی که از منطقه فرح آباد و پیرامون پادگان نیروی هوایی و محدودههای خیابان وثوق شنیده میشد، حاکی از صدای تیراندازی گستردهای بود و حرف بر سر اعدام عدهای همافر و این ساعتهای نشان دادن فیلم بوده است و چون از ساعت 12 نیمه شب، حکومت نظامی بود، نتوانستیم برویم و بعدها معلوم شد که گارد حمله میکند به تعدادی از خانههای سازمانی نیروی هوایی و شماری از هنرجوها با ریختن مردم به خیابان و درگیری با مردم کشته و زخمی میشوند و عدهای به طور مختصر شبانه مسأله ختم میشود تا صبح و البته درگیری شب از سالن تلویزیون هنرجوها آغاز میشود. وقتی در فیلم نام امام خمینی برده میشود، هنرجوها صلوات میفرستند و همین باعث آغاز درگیری میشود.
از شب تا صبح نیروی هوایی نگهبانی میدهد و صبح که پرسنل وارد پادگان میشود، نزدیک هفت و نیم با تظاهرات هنرجوها و دیگر سربازان روبهرو میشوند و آنان هم به ایشان میپیوندند.
روز از رخداد مهمی خبر میداد و معلوم نبود چه خواهد شد. فرمانده دژبانی از گارد کمک میخواهد و از سوی گارد نزدیک هفتصد نفر نیرو فرستاده میشود و نزدیک هشت و نیم صبح، نخستین درگیریها رخ میدهد و چند نفر در صف نخست را زخمی کرده و میکشند و این در حالی بوده که هیچ یک اسلحه نداشتند و به سوی آسایشگاههای خود میروند که اسلحهخانه هم همانجا بود.
در اینجا رشادت یک گارد درجهدار مسلح ستودنی است. درب اسلحهخانه را باز کرده و اسلحهها را میان پرسنل تقسیم میکند و این نخستین نوید پیروزی بود.
دیگر اسلحهخانهها به همین ترتیب تخلیه و درگیری مستقیم با گارد آغاز میشود.
قرار بود برای یکی از دوستان به خرید برویم، ولی به گفته یکی از اقوام او ساعت 9 صبح از سلیمانیه به آن طرف نمی شد که رفت لذا برگشتیم خانه و ساعت 5/9 صبح به اتفاق برادرم و دوست او که موتور داشت راهی خیابان فرح آباد شدیم. در سرتاسر شرق تهران کیسه و گونی بود که به طرف نیروی هوایی می فرستادند و جنب و جوش عجیبی به چشم می خورد. با چندین زحمت به خیابان و جلوی پادگان رسیدیم که در اینجا پدرم را دیدم که او هم از محلی دیگر با یک پژو سفید آمده بود.
آنجا صدای تیراندازی از توی پادگان کاملا به گوش می رسید و مردم از درب بیمارستان نیروی هوایی یخ و پنبه و دیگر وسایل پزشکی برای تو می فرستادند و آمبولانسها هم مشغول رفت و آمد بودند. سربازانی که پایان خدمت خود را از نیروی گرفته بودند در داخل پادگان برای نگهبانی و یا غیره استفاده می کردند.
مسأله مهم این بود که با کیسه های شنی تمام مسیرها را می بستند. البته کنترلی در کار نبود چون هنوز درگیری حالت عادی همه روزه را داشت که در یک نقطه گارد با مردم درگیرمی شد. تصمیم گرفتیم برگردیم و مقداری یخ وپنبه ودیگر وسایل تهیه کنیم و بیاوریم که کاری لااقل انجام داده باشیم. برگشتیم.
حدود 5/ 10 صبح بود که یک سرم خریدیم و مقداری یخ و پنبه و غیره برداشتیم که در راه هم دیگر وسایل را که می خواستند بفرستند به ما می دادند. بیشترین زخمی ها در بیمارستان بوعلی و جرجانی بودند و با اینکه هنوز ظهر نشده بود ولی از بس لوازم به همه جا رسیده بود کسی چیزی نمی خواست. فقط بیمارستانی که در سوم اسفند بود سرم لازم داشت.
در بین راه از شدت سرعت و هیجانی که همه داشتند سه بار تصادف کردیم ولی اصلا کسی پیاده نشد. وقت این حرفها نبود. بالاخره بعد از گشتن تمام بیمارستانها برگشتیم میدان فوزیه و وسایل را به مسجد امام حسین علیه السلام تحویل دادیم و ماشین را گذاشتیم در کوچه ای و به طرف خیابان تهران نو سرازیر شدیم.
در آخرین خیابانی که نزدیک فوزیه از شمال به تهران نو وارد میشود در یکی از کوچه های فرعیش کارخانه کوکتل مولوتف سازی بود و کم کم افراد به کوکتل مسلح می شدند. دو طرف تونل زیرزمینی را بسته بودند و عبور و مرور فقط از طریق تونل بود. خیابان هم هر ده – بیست متر سنگر بندی بود. بعد از چند دقیقه متوجه شدم که پشت بامهای مشرف به میدان و خیابان تهران نو سنگر بندی شده و سربازان و درجه داران آماده هرگونه درگیری اند.
در دهانه تونل ماشینهایی که به طرف نیروی هوایی و انتهای تهران می رفتند سخت کنترل و بازدید می شدند حتی آمبولانسها و عده ای را هم بر می گرداندند. اکثر سربازها و درجه دارها صورتهایشان را دوده مالیده بودند و سیاه کرده بودند. هنوز از اسلحه هایی نظیر برنو – کلانشینکف و... خبری نبود. توسط مردم شیر، خرما، کمپوت، میوه، بیسکویت می رسید ولی کسی حال خوردن داشت. به نظر می رسید کار بطور عجولانه ای پیش رفته که اگر غایله پایان نیابد می تواند پیش درآمد جنگی خانگی گردد.
مینی بوسی را دیدیم که یک روحانی در داخل آن از بلندگو اعلام میکرد که امام هنوز حکم جهاد نداده اند اما گفته اند مردم آماده باشند. دود از باقیمانده های لاستیک سوخته ها بلند بود. خستگی همراه با سردرد خفیفی به سراغم آمده بود. حدودا ساعت یک به بعد بود که رادیو اعلام کرد که از ساعت 5/4 بعد ازظهر مقررات حکومت نظامی توسط سپهبد مهدی رحیمی به اجرا در خواهد آمد و حدود ساعت 5/3 بود که حکم امام مربوط به خروج همه مردم از منازل و در نطفه خفه کردن اولین جرقه های کودتایی سهمناک بود.
ساعت بین 2 و 3 بود خواستیم برویم خانه و نماز بخوانیم و چیزی هم بخوریم اکثر تقاطع های بین شمال و جنوب خیابان شاهرضا تا حدود پل چوبی بسته بود و از همان پل چوبی رفتیم تا دروازه شمیران و فخرآباد و میدان شهدا که خیلی شلوغ بود. البته تعداد افراد مسلح نیروی هوایی کمتر از تمرکز فوزیه بود. رفتیم تا منزل سر راه سه خانم چادری را سوار کردیم که از طرز گفتگو و اظهاراتشان از طبقه پایین تر از متوسط بودند. رفته بودند که خون خویش را بی دریغ در اختیار برادران و خواهرانشان قرار دهند و لازم نبوده است و صد و بیست تومان داده بودند و کمپوت خریده بودند و به یک بیمارستان داده بودند. عجیب روزی بود. خیابان تمام سنگر بندی بود برای خطر احتمالی.
به خانه رسیدیم. سر کوچه همه جمع بودند و خبر از به دست آوردن اسلحه می خواستند و اوضاع منطقه زد و خورد و اینکه دستور امام چیست. یکی از روحانیون و همسایه ما می گفت امام فرموده کسی از منزل بیرون نیاید که البته چنین نبوده و همان مطلب دستور جهاد ندادن بوده ولی حدود سه و نیم تلفنی از پدر آقای هاشمی خبر رسید که امام دستور به خروج از منزل داده است.
عصر از ساعت 3 الی 5 مجلس شب هفتم پدر آقای علی بهرامی بود. با برادرم و دوستش که موتور داشت و یک کوکتل زدیم به خیابان رفتیم تا اول خیابان مجاهدین ( فرح آباد ) از مجلس ختم خبری نبود و مسجد پر از وسایل کمکی بود.
مادری را دیدم که به یک همافر التماس می کرد تا حقیقت را درباره سربازش بگوید و مرتب او را دعا می کرد و احساساتی شده بود.
با موتور شروع کردیم به طرف خیابان وثوق رفتن. وضع بی سر و صداتر از صبح بود. ساعت حدود 5/4 تا 5 بود ولی همه منتظر حادثه ای ناشناخته بودند تا با آن دست و پنجه نرم کنند و ابهام و بلاتکلیفی را در چشمان همه می توان مشاهده نمود.
نزدیک درب پادگان افرادی را که کارت داشتند به داخل راه می دادند.
در حدود انتهای خیابان گفتند گارد از وثوق در حال حرکت است ولی مردم باز جنبشی نمی کردند. البته سطح خیابان را خلوت و خالی از سکنه نگه می داشتند که هنگام حادثه اتفاقی خطرات اضافی پیش نیاید و بر تعداد سنگرهای پشت بام افزوده شده بود و سنگرهای توسط خیابان هم عریض و طویل شده بودند که وسط راه برای یک اتومبیل قرار داده بودند آنهم بطور زیکزاگ .جلوی درب پادگان شمالی خیابان مجاهدین یک تانک که فتح و خلع سلاح شده بود دیده می شد که عده ای رویش ایستاده بوده و چند نفری هم اطرافش البته به نظر می رسید قابل استفاده نباشد. در آخر خیابان یکی دو تا ماشین گارد که سوخته بود دیده می شد و یک تانک کوچک نیز بود. ودر جلوی میوه فروشی های آخر خیابان با صف حدودا پنجاه نفری شیر پاستوریزه می فروختند و وسط خیابان هم یک ماشین کره می فروخت.
در خیابان وثوق بطرف بالا حرکت می کردیم که البته خلوت تر از جاهای دیگر بود. از ظهر هلیکوپترهایی در حال پرواز در ارتفاع زیاد دیده می شد. از انتهای تهران نو بطرف فوزیه رفتیم که به حدود پانزده کامیون گارد برخورد کردیم که آتش زده شده بود و اینجا شدت درگیری افراد گارد با افراد نیروی هوایی مشخص می شد که قابل باور کردن قول هفتصد نفر گاردی را می بود و یکی دو تا هم تانک بود همراه آنها. هرچه بطرف فوزیه میرفتیم شلوغتر می شد و در این میان مرتب هلیکوپترها رفت و آمد داشتند و با نزدیک شدن آن مردم به کنار دیوارها پناه می بردند و در روی شیشه ها و دیوارهای خیابان آثار گلوله های زیادی بود که خبر از درگیری شدیدی می داد.
این تجمع مردم در جلوی خیابان درب ورودی نیروی هوایی به اوج می رسید. در این موقع هلیکوپتری از داخل خود نیروی هوایی بلند شد و اوج گرفت که در این میان به یک تیراندازی هوایی تیرباران هلیکوپتر شروع شد و حدود یکصد تا دویست فشنگ بطرفش زده شد که به دلیل متحرک بودن هدف و دوربودن آن و مشکل بودن تیراندازی ایستاده همه به هدر رفت و طبق گفته جسته و گریخته مردم این هلیکوپتر آشنا بوده و مهمات آورده است و موجب اعتراض مردم شد که چرا با وجود مهمات کم این مقدار بیهوده تیراندازی می کنید. و حتی یکنفر که خود را پرسنل ارتش معرفی می کرد و کارتش را نشان می داد نقل می کرد که اینها می خواهند فقط مهمات شما را تمام کنند. به هرحال ساعت تقریبا از 5 عصر گذشته بود.
جلوی بیمارستان بوعلی و جرجانی شلوغ بود و قالبهای فراوان یخ را مردم آورده بودند. آمدیم بطرف فوزیه و عده ای مشغول رنده کردن صابون بودند تا کوکتل بسازند و شاید بتوان گفت شاهرگ حیاتی شرق تهران برای شکست قهرمانان هوایی همین میدان بود. اینجا اعلامیه آقا را دیدیم که حکم به خروج و همکاری با جنگندگان داده بودند. حتی روی پل هوایی پیاده را سنگر بندی کرده بودند و آماده و منتظر. دستور دادند موتورمان را خاموش کنیم چون بنزین زیادی برای کوکتل درست کردن وسط بود. جدا لطف خدا بود بعد از آن کمبود بنزین حدود ده روزی بود که بنزین فراوان شده بود؛ یعنی درست روزی که قدوم مبارک نایب امام خمینی به ایران رسید، صفهای طولانی بنزین از میان رفت و همان روزی بود که من خودم نخستین بنزین بی نوبت را برای ژیان غلام گرفتم، وگرنه در این موقعیت خراب میشد، چون پمپبنزینها تعطیل کرده بودند.
باری سرازیر شدم به سوی میدان خراسان. همه مردم سر کوچهها را سنگربندی کرده و منتظر بودند. نزدیک ساعت شش بود، رسیدیم منزل. البته کلانتری افرادش تا بالای چهارراه معتمدی و جهانپاه آمده بودند و درون حمام یاسمن. یک ماشین فرسوده گذاشته بودند که یک مسلح پشت آن بود و از طرف چهارراه مقابل درگیری بود که شب دیدیم همه ماشینهای پارک شده، شیشههایشان شکسته بود.
گفتند همان هنگام یک نفر زخمی شده بود که برده بودندنش. از ته کوچه آمدیم خانه. هنوز خبری نبود، ولی کلانتری برگشت به محدوده خودش بین سر خیابان رسام تا چهارراه معتمدی. البته در شهباز هم ماشین ارتشی بود. از لحاظ احساسی تشویش عجیبی وجود همه را فرا گرفته بود. با تضرع به درگاه ذات احدیت و عجیب حالت روانی بود که شاید دیگر تا آخر عمر به انسان دست ندهد.
نماز خواندم که اگر کشته شدیم، دین نماز بر گردن ما نباشد که بتوانیم پاسخهای دیگر را بدهیم. هر چه به بچهها گفتم بیایید برویم بیرون، نیامدند. خودم نزدیک ساعت هفت و نیم بود رفتم بیرون. از ته کوچه رفتم جهانپاه و غیاثی وند پشت مدرسه مترجم الدوله رفتم به خیابان مینا.
صدای تیراندازی لحظهای بریده نمیشد. رسیدم به خیابان شهباز. خستگی عجیبی وجودم را گرفته بود. همه جمع بودند و منتظر. صدای تیراندازی کلاشینکف و ژسه هر دو میآمد. ماشینها چراغهایشان را خاموش میکردند و میآمدند.
هنوز سربازان جلوی کلانتری در خیابان بودند که درگیری رخ میداد.
یک آمبولانس آمد و گفت: بچهای که تیر خورده بود و ساعتی پیش در همان آمبولانس بود، به درجه رفیع شهادت رسیده و خانوادهاش که کسی نمیشناخت. افراد مسلح به سوی کلانتری از طرف زیبا میرفتند پایین.
پس از این که قدری خیالم راحت شد، برگشتم و نزدیک ساعت 8 بود که دیدم از سر کوچه هم میخواهند شروع کنند گرفتن کلانتری را و از سمت راست خیابان دو نفر با ژسه و یکی دو نفر با کلت و نارنجک میرفتند جلو و مرتب قوای کمکی هم می رسید. البته شنیدم که عصر مردم رفتهاند جلو کلانتری را بگیرند به طور غیر مسلح ولی یکی دو تا پاسبان قرآن درآوردند که ما با شماییم و گریه و زاری کرده و قسم خوردهاند و مردم هم گول خورده و برگشته بودند که دو کشته هم حتی داده بودند که یک نفر آنان اصفهانی بوده که برای دیدن آقا به تهران آمده بود.
به هر روی، از طرف شهباز هم درگیری بود و از پشت فروشگاه کورش هم شروع کرده بودند. کوکتل زیادی هم آماده کرده بودند.
ماشینهای شخصی بسیاری را جلوی کلانتری چیده بودند. یک ساعتی گذشت و صدای تیراندازی به گوش میرسید. البته از عصر توسط ماشینهای ساواک که شخصی بوده، کمکهای فردی و مهماتی بسیاری آورده بودند.